دروغ شاخدار
افزوده شده به کوشش: پرنیا قناتی
شهر یا استان یا منطقه: افسانههای آذربایجان
منبع یا راوی: دکتر نورالدین سالمی
کتاب مرجع: فرهنگ افسانه های مردم ایران
صفحه: ۴۶۱ -۴۶۳
موجود افسانهای: nan
نام قهرمان: کچل
جنسیت قهرمان/قهرمانان: مرد کچل و فقیر
نام ضد قهرمان: nan
دروغ گفتن» یکی از شرطهایی است که قهرمان با انجام دادنش میتواند به هدف خود برسد. در یکی از جلدهای قبلی فرهنگ، افسانه «چهل دروغ» را نقل کردیم که در آن هم شرط رسیدن به دختر، دروغ سازی بود به گونهای که اصلا در باور نگنجد. قهرمان این گونه افسانهها به جای استفاده از زور یا خرد، از قدرت تخیل خود استفاده میکند و چنان از «غیر ممکن» ماجرا میسازد که حاصل دروغی شیرین و جذاب میشود و «دختر» یا «پادشاه» را مجبور به تسلیم در مقابل قوه تخیل خود می کند. افسانه «دروغ شاخدار» را به طور کامل نقل میکنیم.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. پادشاهی بود که دختری بسیار زیبا داشت. از گوشه و کنار دنیا خواستگارهای زیادی برای این دختر میآمدند ولی او به همه آنها جواب رد میدا. هر چه پادشاه به دخترش اصرار میکرد که برای خود شوهری انتخاب کند، به خرج شاهزاده خانم نمیرفت. تا اینکه روزی دختر پادشاه اعلام کرد: «هر کس یک دروغ شاخدار بگوید، طوری که مرا متعجب کند من زن او خواهم شد! ولی اگر آن دروغ، مورد پسندم قرار نگیرد، دستور خواهم داد سر دروغگو را از بدنش جدا کنند!»جارچیها این خبر را در چهارگوشه مملکت به اطلاع همه رساندند. عده زیادی به طمع شاهزاده خانم به قصر پادشاه رفتند، ولی دروغشان مورد پسند واقع نشد و سرشان را از دست دادند. روزی کچل، با لباس ژنده و سر و وضع ژولیده خواست که به قصر پادشاه داخل شود. دربانها نگاهی به قد و بالای او انداختند و از ورودش جلوگیری کردند. کچل بنا کرد به داد و فریاد راه انداختن. دختر پادشاه متوجه سر و صدا شد و پرسید: آنجا چه خبر است؟ گفتند: یک کچل به زور میخواهد وارد قصر شود. دختر پادشاه امر کرد که او را به داخل راه بدهند. از کچل پرسید: برای چه کاری به این جا آمدهای؟ کچل گفت: آمدهام یک دروغ شاخدار به شما بگویم! دختر پادشاه گفت: میدانی که اگر از دروغ تو خوشم نیاید دستور میدهم سر از تنت جدا کنند؟ کچل گفت: باشد، قبول دارم و شروع به تعریف کرد. گفت:ما سه نفر بودیم و سه تا تفنگ داشتیم. تفنگ اولی قنداق نداشت، تفنگ دومی ماشه نداشت، تفنگ سومی گلوله نداشت. قنداق تفنگی را که قنداق نداشت به سینه فشردیم، ماشه تفنگی را که ماشه نداشت چکاندیم و با تفنگی که گلوله نداشت گلوله در کردیم، سه اردک شکار کردیم یکی مرده بود، دو تا هم نیمه جان. سه تا دیزی داشتیم دو تاش شکسته بود، یکیاش ته نداشت. اردک مرده را در دیزیی که ته نداشت گذاشتیم و آبگوشت درست کردیم، سه تا کاسه داشتیم دو تاش ترک خورده بود یکیاش ته نداشت. آبگوشت را در کاسهای که ته نداشت ریختیم و مشغول خوردن شدیم. در همین موقع یک دانه تخم هندوانه از توی کاسه پیدا کردیم، تخم هندوانه سبز شد و آن قدر بزرگ شد و شد تا یک بستان به وجود آمد، در این بستان هندوانه خیلی بزرگی دیدم. خواستیم هندوانه را ببریم، چاقو آوردیم نشد، کارد آوردیم نشد، خنجر آوردیم نشد، شمشیر آوردیم نشد، من یک تیغه شکسته داشتم، با آن هندوانه را قاچ دادم. که ناگهان دستم تو رفت، به دنبال دستم، بازویم، بعد سرم، بعد بدنم داخل هندوانه شد، همین طور گیج و ویج دور خود میگشتم که نگاهم به مردی افتاد. آن مرد تا مرا دید پرسید: های کچل این تو چکار میکنی؟ گفتم: دنبال تیغه شکستهام میگردم. مرد عصبانی شد و یک سیلی محکم خواباند بیخ گوشم و گفت: من هفت قطار شترم این تو گم شده، نمیتوانم پیدا کنم تو میخواهی یک تیغه شکسته را پیدا کنی؟ دختر پادشاه با تعجب بسیار گفت: کچل کافی است، آخر دروغ هم به این بزرگی؟! کچل گفت: بله مگر شرط شما همین نبود؟ دختر پادشاه گفت: حق با تو است. به این ترتیب کچل با دختر پادشاه عروسی کرد و سالهای سال به خوشی با هم زندگی کردند.